فیک [ سرنوشت تلخ ما ] ( پارت دوم)
کوک خیلی عصبانی بود و پدر یونارو کشت ...!
یونا : عوضییییی اشغاللل تو چرا اینکارو کردی نمیبخشمتتت من نمیبخشمتت
کوک به سمت پسره رفت و به بادیگراد ها دستور داد اونو ببرن
یونا : ولش کن عوضی ولششش کننن
کوک روبه روی یونا وایساد و صورت زیباشو توری دستش گرفت و در گوشش گف: قراره روزای خوبیو باهم بگزرونیم بیبی !
یونا فقط گریه میکرد وو یهو کوک و به اونور پرت کرد
کوک: هه ! او ببین اینجا یه دختر شجاع داریم !
یونا از اینکه زیاد گریه کرده بود یهو بیهوش شد
کوک اونو بغل کرد و به عمارت خودش برد
لباس عروس یونا رو در اورد و بدن یونارو که فقط لباس زیر تنش بود اونو تحریک میکرد ولی سریع لباسای خونگی تن یونا کرد و پتو رو روی یونا کشید
یونا : عوضییییی اشغاللل تو چرا اینکارو کردی نمیبخشمتتت من نمیبخشمتت
کوک به سمت پسره رفت و به بادیگراد ها دستور داد اونو ببرن
یونا : ولش کن عوضی ولششش کننن
کوک روبه روی یونا وایساد و صورت زیباشو توری دستش گرفت و در گوشش گف: قراره روزای خوبیو باهم بگزرونیم بیبی !
یونا فقط گریه میکرد وو یهو کوک و به اونور پرت کرد
کوک: هه ! او ببین اینجا یه دختر شجاع داریم !
یونا از اینکه زیاد گریه کرده بود یهو بیهوش شد
کوک اونو بغل کرد و به عمارت خودش برد
لباس عروس یونا رو در اورد و بدن یونارو که فقط لباس زیر تنش بود اونو تحریک میکرد ولی سریع لباسای خونگی تن یونا کرد و پتو رو روی یونا کشید
۳۹.۸k
۲۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.